تو دیوانه میکنـــــــــــــی
من شیوه راه رفتنت را می دانم این سایه همان سایه تو بود...که انقدر سنگین از کنارم می رفت...........من طرز پرواز کردنت را بلدم ...این پرواز همان پرواز تو بود....صدای پر زدن بال های تو بود.....من از چشم های تو آسمان را خوب دیده ام...این آسمان همان چشم های تو بود.....رنگین کمان همان کمان ابروی تو بود.....
من شیوه راه رفتنت را می دانم این سایه همان سایه تو بود...که انقدر سنگین از کنارم می رفت...........من طرز پرواز کردنت را بلدم ...این پرواز همان پرواز تو بود....صدای پر زدن بال های تو بود.....من از چشم های تو آسمان را خوب دیده ام...این آسمان همان چشم های تو بود.....رنگین کمان همان کمان ابروی تو بود.....
من بوی عطر تو را می شناسم این باغ گل ، بهاری از عطر های تو بود....یک اردیبهشت از گلاب گیری گونه های تو بود.....من تو را خوب باور کرده ام این میوه های رسیده از درخت احساس تو بود....این سیب های سرخ از شاخه های پلک های تو بود....
صدای آشنایی می آید...از دور...از لب نسیم...از لب گل ها...از لب دریا....از همه جا حرف های آشنایی می آید...روزگار برگشته بود....پشت سرش را دوباره آب و جارو کرده بود...روزگار اینبار دست به کار یک دردانه شده بود...اینبار مجنون یک حس شیرین شده بود....روزگار هم اینبار گل کاشته بود.......همه جا حرف از تو بود......
و من مثل همیشه به خودم می بالیدم....که راه رفتنت دل از خورشید می برد.....که پرواز کردنت زانوان آسمان را سست می کرد.....که صدای پر زدنت ستاره ها را خواب می کرد.......به خود می بالیدم که عطر تو هوش از سر گل ها می برد....که گلاب ناب تو رمق از قمصر بیچاره می برد.....که اردیبهشت های تو بهار را دیوانه خود می کرد و سیب ها از رنگ تو سرخی شان رنگ می باخت و به زردی می زد....
و من هنوز هم به خود می بالیدم که لب تمام دنیا ....زبان تمام دنیا ....برای گفتن از دلبری های تو از خدا مدد می خواست.....و برای از تو گفتن موج هم نیم خیز تر از همیشه به ساحل سرک می کشید و از تو ردی می جست...و من تنها این به خود بالیدن را باید بنویسم....و هیچ کس نمی داند چقدر بالیدن غرور آفرین است.....و هی من باید بنویسم...و فقط باید بنویسم.....
خلاصه بگویم....تــــــــــــــــــــــــــــــو....دیوانه می کنی....
نکنــــــــــــــد اخم کنــــــــــــــــی
عطر تو بود به گمانم که اینجا را پر کرد از خوبی و امید و خاطره......گمانم که نه.....قطعاً عطر تو بود....وگرنه این همه خاطره با یک نسیم ملایم زنده نمی شد....و یک زمین مرده مرطوب و سبز نمی شد.....نکند باز هم تو دلی برده ای.......
عجیب بود از اتفاقی که دیشب افتاد.....از گردی که روی پلک آسمان نشست می شد فهمید تو کمی اخم کرده ای...هرچند نمی دانم کجا....نمی دانم پیش کدام آینه.....
من دارم با اتفاق های دورو برم زندگی میکنم....و تو را با طبیعتی که نفس می کشد تماشا می کنم.....
من لبخند های تو را در طلوع خورشید می بینم...در طلوع ماه می بینم....در طلوع ستاره ها می بینم....من همه چیز را در حال طلوع می بینم وقتی تو داری لبخند می زنی..........
من لبخند های تو را در نگاه شوق آفرین کبوتری که طلایی ترین گنبد چشم های تو را در آغوش گرفته می بینم....من لبخند تو را زیر گره همان دستمال سبزی که به پلک های تو دخیل بسته می بینم.....
من لبخند های تو را در تکرار بارانی که از شوق هوای تو خودش را زمین می زند می بینم....لبخند های تو را در صدای ریشه های نرم نیلوفر که آرام و باوقار زمین را چنگ می زند می بینم......من لبخند های تو را در عطر و بوی گل های شب بو که حالا شب و روزشان یکی شده می بینم......
اصلا تو را من مدام در حال لبخند می بینم.....نکند مثل دیشب اخم کنی.....آسمان دلگیر می شود.....قفسی تنگ می شود.....نکند دوباره اخم کنی...........
منبع :هنروادبیات (بــــــــــــــی یـــــــار)
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
آ ینه چشمانش.. . تصاویر هنرمندان زن . تنهـــــا تـو..کعبه دلها . تو دیوانه میکنی..نکنه اخم کنی .هنر وادبیات . خسته ودلتنگ..تنهایم . دوروش زندگی زنان.. کدام بهتره . لینک باکس وبلاگ مجنون . هی روزگار . ساکت نیستم . یاس بذری..یخ کرده ام . کودک دلم ..خوابم نمیبرد .
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :9
بازدید دیروز :2 مجموع بازدیدها : 7573 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|